آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

دختر بهار

شیرین زبون ترین...

دختر 23 ماهه شیرین زبون من اعتراف میکنم تو روز چند بار چشام کاملا گرد میشه...وقتی انتظار ندارم جمله هایی رو بشنوم که از دهان دختر کوچولوم میشنوم توی این 1 ماه اخیر پیشرفتت در حد بمب اتم بوده..   حرف میزنی و من فدای شیرین زبونیت میشم...اینا دیالوگای روزانه ماس:   توی آشپزخونه هستم ومشغول کار:   -مامان متین بیا ایجا بشین ..میخوام بَبَلِت بکنم.. -مامانی دستم بَنده نمیتونم بیام.. -مامان متین چیکا میکنی.. بیا بازی کنیم.. -دارم غذا درست میکنم... -( صندلی رو میاری زیر پات میزاری و میای بالا)مامان داری کباب درست میتُنی؟ -بله (و مراحلو برات توضیح میدم) -مامان متین کباب بپز م...
29 ارديبهشت 1392

بای بای پوشک..

صبح 15 اردیبهشت بود از خواب که بیدار شدم اومدم فرشته کوچولومو نگاهش کردم که هنوز تو خواب ناز بود ومامانیش دلش براش خیلی تنگ شده بوده همونجور که نگاهت میکردم بیدار شدی وچشماتو مالیدی وخوشحال شدی که بالای تختت منو دیدی.. گفتم سلام عزیزم صبحت بخیر  خوب خوابیدی مامانی؟ گفتی بعلـــــــــــه ..مامان بیا ایجــــــــا گفتم من اینجام که.. گفتی نه بیـــا ایجــــا بخوااااااااب.. کمی توی تخت شما باهم کُشتی گرفتیم وماچ مالی کردیم وخندیدیم.. بعد یهو یه فکری اومد سراغم.. گفتم آوین جان دوست داری بریم روی صندلیت جیش کنی؟! کمی مکث کردی وبعد سرتو به سمت پایین تکون دادی و گفتی بعلـــــــــه واین ...
22 ارديبهشت 1392

در حیرتم چه زود روزگار میگذرد..

هوا بهاری شد و پارک رفتنا هم دوباره آغاز شدن ...ودوباره فهمیدم که روزگار چقد زود میگذره...وتو چقد بزرگ شدی...پارسال یه عروسک کوچولوی خوشگلی بودی که بالای سرسره میزاشتیمت ...سر میخوردی...وصورت خوشگلت پر از خنده میشد...سوار تاب میشدی وما تاب تاب عباسی میخوندیم ومنتظر میموندیم تا برسیم بجایی از شعر که ...اگه خواستی بندازی بغل؟؟؟؟! تا شما با کلی ناز وادا بگی بابا و گاهی مامان ...ومن وبابایی در لحظه میمردیم برات... ولی امسال از دور که پارک رو میبینی دیگه منتظر نمیمونی ووقت رو هدر نمیدی ...میدویی با تمام هیجان به سمت زمین بازی خودت پله ها رو بالا میری واز سرسره سر میخوری ...میری روی تاب وحفاظش رو میکشی و تاب تاب عباسی رو خودت تنهایی میخون...
14 ارديبهشت 1392

یار مهربان

هرروز باید برات چند تا کتاب بخونم...بعد از ظهرا برای خواب,میگم آوین جان بریم بخوابیم ...میگی بَعلــــــــه و میدوئی میری سر کتابخونتو چند تا کتاب انتخاب میکنی,دست منو میگیری ومیریم رو تخت ..میگم کدومو برات بخونم ..یه نگاه به هرکدوم میندازی وبلاخره با تردید یکیشو انتخاب میکنی ومیدی تا برات بخونم .. یکی از شخصیت های مورد علاقت پوپو ئه ..دیروز با هم رفتیم نمایشگاه کتاب و اونجا چشمای تیز بینت پوپو رو دید و برات خریدیم ...از خودت جداشون نمیکردی..البته ساعت خوابت بود و زود خسته شدی وخوابیدی ...برات کتابای میمینی ..من که از گل بهترم لگن دارم...خاله بازی و.... یسری کتابایی که خاطرات کودکی من وبابایی رو زنده میکرد مثه شنل قرمزی و پینوکیو و ک...
14 ارديبهشت 1392

این چیـــــــه!!

دارم برات کتاب پو پو رو میخونم ...میریسیم به عکس شیطون  ..انگشتتو میزاری روی عکسشو میگی این چیه؟! این عکس یه شیطونه که داره پوپو رو گول میزنه که میوه نشسته بخوره...و ادامه میدم ..این چیه؟!! ......این آقای دکتره پوپو میوه نشسته خورده دلش درد گرفته رفته پیش آقای دکتر تا خوبش کنه...نوشته های کتاب قصه رو ادامه میدم...دوباره...این چیه؟! .... همیشه عاشق این مرحله ی این چیه گفتن های کودکانه بودم...دخترم بزرگ شد وروزی هزار بار از  این چیه ها؟! میپرسه...ومن عاشقانه  سعی میکنم سوالای تکراریه شمارو به بهترین شکل برات پاسخ میدم..   با اسباب بازیات مشغولی..ازت سوال میکنم آوینم شیر عسل میخوری برات بیارم یا دَنت؟! ...
14 ارديبهشت 1392

قشنگترین شعر..

چقدر شیرینه وقتی طنین صدات فضای خونه رو پر میکنه...وچه لذتی میبرم وقتی میبینم انقد بزرگ شدی که راه میری وتنهایی شعر میخونی .....بیشترین شعرایی که میخونی :   گریه ..بده.. بچه ها...همیشه...بخندیم...ها ها  ها اِ..بی...سی... دی..ای... اف... جــــــــــــــــــــــــــــی..اِ... آ... جِ ... کِ...  اِ اّ... اِ اّ... پــــــــــــــــــــــــی شصته کجا؟ من اینجا.. خدا براتون ...خوبی...میخوام واز 1تا 20 رو میشماری وآخرشم واسه خودت دست میزنی..  کامل صحبت میکنی و سعی میکنی کلمات وجملاتت رو بدون اشکال  تلفظ کنی..کم هم نمیاری ...بهت میگم آوین بگو قستنطنیه...میپری بالا وپایین ومیگی قُستَن تی اِ&n...
25 فروردين 1392

سال نو مبارک..

بهارِ ی دوباره ..نوروز ی دوباره... بر تو شکوفه بهاری من مبارک روزگارت  همیشه بهاری باد...   دخترکم این نوروز با همه قشنگیش کمی سخت گذشت ...روز اول نوروز با همکاری شما تصمیم گرفتیم با می می خداحافظی کنیم..خیلی سخت بود وداع... نگاه های عاشقانت رو وقتی شیر میخوردی هرگز از خاطر نمیبرم ...از خدا سپاسگذارم که بمن اجازه داد تا این لذت رو تجربه کنم.. وابستگی شما خیلی منو میترسوند که آسیب نخوری ... بخاطر همین چند ماه اخیر وعده های شیر خوردنت رو کم کردم ...نمیدونستم کی بلاخره میتونم دل بکنم...هراس داشتم  ازین که شاید بااین وداع ازم دور شی یا دیگه دوسم نداشته باشی.. نمیدونستم چجور باید تمومش کنم ...از خد...
8 فروردين 1392

دلبرکم..

آوین گلم امروز میخوام از دلبریای جدیدت برات بگم.. یه زمانی همش بابایی رو بوس میکردی ویه نگاه به من میکردی وفرار میکردی که یعنی من گیرت نندازم  وبوست کنم چون میدونستی چقد عاشق بوسیدنتم...تو هم با شیطونی تمام از دستم در میرفتی...منم همش به بابایی حسودیم میشد   تا اینکه بابایی برای ولنتاین یه زنگوله بوسیدن گرفت...ومن تاصدای اونو در میاوردم تو  ومیدوییدی و میومدی ماچم میکردی...دست دَدی جون درد نکنه بلاخره تو رو سربراه کرد   ولی قشنگتر از اون وقتاییه که از سر کار برمیگردم میای به استقبالم از دور دستاتو باز میکنی ومیدویی وخودت پرت میکنی تو بغل مامانی وک...
16 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد